پنجشنبه, اپریل 17, 2025
spot_img
کورفرهنگ و هنرباران خوف ناک - داستان کوتاه

باران خوف ناک – داستان کوتاه

نویسنده: مدینه حقمل

باران تیز و باد تند می‌وزید. برگ‌های خزان تمام سقف زمین را پوشانده بود. جوی‌ها و کناره‌های سرک‌ها از آب باران لبریز شده بودند. خانه‌های مخروبه، مخروبه‌تر شده بودند. بام‌های خانه‌های گلی به چکیدن شروع کرده بودند. همه از شدت باران خوف‌زده شده بودند.

خانهٔ کاکا رضا هم در اثر شدت بارش ابتدا به چکیدن شروع کرد و بعداً چَت اتاق سوراخ شد و اتاق کاملاً از لوش و آب باران پُر شد. خانم کاکا رضا که در خانه‌های همسایه‌ها در بدل کسب دستمزد، کالا شویی می‌کرد و از پول آن امرار حیات می‌کردند، در این روز بارانی هم به خانهٔ یکی از همسایه‌های خود به‌خاطر لباس‌شویی و پاک‌کاری منزل رفته بود و مشغول کار بود که ناگهان پسر هشت‌ساله‌اش به دنبال مادرش، یعنی خاله قندی گل، می‌آید و می‌گوید:

ــ مادر، عجله کن بیا خانه برویم، چَت خانهٔ ما سوراخ شده، همو درجن گیلاس‌های نو ما شکسته و رادیو ما هم میده شده!

خاله قندی گل به عجله از صاحب‌خانه اجازهٔ رفتن به طرف خانه‌اش را می‌خواهد. صاحب‌خانه که یک خانم ماجراجو و جنجالی بود، ابتدا مانع رفتنش می‌شود و بعداً می‌گوید:

ــ درست است، برو، ولی امروز مستحق دستمزد نمی‌شوی چون کارت را تکمیل نکردی!

خاله قندی گل وقتی از ماجرای خانه‌اش آگاه می‌شود، نگران اولادهای خرد و میانهٔ خود می‌شود. بی‌خیال از دستمزد، می‌گوید:

ــ درست، هر چیز لازم می‌دانید!

سپس به عجله و گریه‌کنان به طرف خانهٔ خود می‌رود. به مجرد داخل شدن به حویلی، نظرش به اطفال خرد و معصومش می‌افتد. با پای برهنه و بدن لرزان در گوشه‌ای از تنورخانه ایستاده‌اند و اشک‌های ناامیدی در چشم‌های کودکانه‌شان چرخش دارد. با دیدن آن‌ها، خاله قندی گل شکری می‌کشد و اطفال خود را به آغوش خود نزدیک کرده، با عاطفه و محبت مادری، دوباره به آن‌ها روحیه می‌دهد. اطفال احساس امنیت می‌کنند و خاطر جمع می‌شوند که مادری مثل کوه در کنارشان ایستاده است.

خاله قندی گل هم مثل مرغ بسمل، که فقر و تنگ‌دستی توانش را ربوده و از طرف دیگر، بارش و باد تند یگانه سرپناهش را از او گرفته بود، هم اشک ناچاری داشت و هم تبسم خوشی به‌خاطر سلامتی اطفالش. خاله قندی گل برای اولادهای خود می‌گوید:

ــ شما نگران نباشید، من و پدرتان دوباره چَت خانه را ترمیم می‌کنیم. من ابتدا چَت را ترمیم کرده، بعداً چای دم می‌کنم و برایتان بوره هم می‌اندازم و یک پارچه نان روغنی هم برایتان تهیه می‌کنم، با هم یکجا نوش جان می‌کنیم!

اطفال با شنیدن این حرف‌های مادر، از خوشی پرواز می‌کردند، ولی از آتشی که در قلب خاله قندی گل شعله‌ور بود، جز خداوند کسی نمی‌دانست. خاله قندی گل وعدهٔ نان روغنی را برای اطفال خود داده بود، ولی درد این بود که او فقط ۵۰ افغانی داشت و این ۵۰ افغانی یگانه سرمایه‌شان بود و بس. اما چون عاطفهٔ مادری وجودش را فراوان بود، توانست اطفال را آرام بسازد.

شوهر خاله قندی گل، که رضا نام داشت و همسایه‌ها او را «کاکا رضا» یاد می‌کردند، مرد زحمت‌کش، فداکار و خیراندیشی بود. کاکا رضا کراچی دستی داشت و هر روز صبح زود، بعد از ادای نماز صبح، به طرف مندوی می‌رفت تا بار از دکان تا موتر یا خانهٔ مشتری‌ها انتقال دهد. تا اذان شام در مندوی مصروف کار و زحمت‌کشی بود. از طرف دیگر، کاکا رضا تیلفون هم نداشت و در طول روز، فامیلش از کاکا رضا و کاکا رضا از فامیل خود بی‌خبر بود.

خاله قندی گل چادری خود را کشیده و چادر خرد به سر می‌کند و با زحمت زیاد به بام بالا می‌شود تا ببیند که آیا چاره‌ای از دستش برمی‌آید یا خیر. پسر هفت‌سالهٔ خاله قندی گل هم به دنبال مادرش به بام بالا می‌شود تا ببیند و با مادرش همکاری کند.

خاله قندی گل چادری خود را کنار گذاشته، چادر کوچکی به سر می‌کند و با زحمت زیاد به بام بالا می‌شود تا ببیند آیا کاری از دستش برمی‌آید یا نه. پسر هفت‌ساله‌اش نیز به‌دنبال مادرش به بام بالا می‌شود تا کمک کند.

از آنجا که کوچه‌ها از آب باران پُر شده بودند و ترانسپورت شهری به مشکل مواجه شده بود، مردم سراسیمه در جستجوی موتر بودند تا هرچه زودتر به خانه‌هایشان برگردند. در همین هنگام، یک موتر سِرویس شهری به ایستگاه می‌رسد و مردم با عجله هجوم می‌آورند. هرکس تلاش می‌کند زودتر سوار شود. در میان آن‌ها، دختری به نام صوفیه نیز سوار سرویس شده، روی یکی از چوکی‌های عقب راننده می‌نشیند.

صوفیه که تازه از محل کارش بیرون شده بود، بسیار خسته و خواب‌آلود بود. بعد از پر شدن سرویس و شروع حرکت، ناگهان صدای خسته و دردآلودی به گوشش می‌رسد. صدایی که نه‌تنها یک صدا، بلکه آوای یک قلب پُر از درد بود. صدایی که در آن هزاران ناامیدی نهفته بود. در کنار این صدا، یک فریاد خشن و پُر از نفرت و بی‌رحمی نیز بلند می‌شود، گویی که اصلاً در آن، نشانی از انسانیت وجود ندارد.

صوفیه با شنیدن این دو صدای متضاد، چشمانش را باز می‌کند و به جلو نگاه می‌کند. متوجه کودکی هفت‌ساله می‌شود. درد و اشک از دور در چشمانش نمایان است. چهرهٔ گل‌گونه و زیبایش از شدت درد، مانند سیاهی زغال کبود شده است. لب‌های نازکش خشک و کف‌آلود شده و خون بر آن نشسته است. وقتی به دستش نگاه می‌کند، می‌بیند که اصلاً قابل شناخت نیست. دستش به‌شدت ورم کرده و کبود شده است.

با همان بدن نحیف و ناتوانش، هنوز هم با شهامت و غیرت در گوشه‌ای از سرویس ایستاده است. با دست دیگرش آهسته‌آهسته دستِ مجروح خود را می‌مالد و با خود می‌گوید:

ــ الله… الله…

چشمانش بسته می‌شود، اما وقتی فریاد خشمگین کلینر را می‌شنود که بارها می‌گوید:

ــ او بچه! گم شو پیش برو! هم کرایه نمی‌دهی و هم راه مردم را بند کرده‌ای!

کودک فوراً چشمان معصومش را باز می‌کند.

در کنار این کودک، زنی ژولیده و خسته با چادری پُر از لوش و گل ایستاده است. صوفیه با دیدن این صحنه، اشک در چشمانش حلقه می‌زند و آهسته می‌پرسد:

ــ خاله جان، این بچه گک خودت است؟

زن جواب می‌دهد:

ــ بلی، این بچه گک خودم است.

صوفیه دوباره می‌پرسد:

ــ خاله جان، آیا طفلک مریض است؟

زن می‌گوید:

ــ بلی دخترم.

صوفیه که از دیدن این وضعیت به‌شدت ناراحت شده است، به حرف زدن ادامه می‌دهد تا از ماجرا سر دربیاورد. سپس می‌پرسد:

ــ خاله جان، بچه گک‌ات چه تکلیف دارد؟

زن آهی می‌کشد و می‌گوید:

ــ دخترم، راحت می‌توانی مرا “خاله قندی گل” صدا کنی. وقتی مرا به این نام صدا می‌کنی، احساس خوبی دارم و خوش می‌شوم

صوفیه گفت: «درست است، خاله قندی گل.»

خاله قندی گل ماجرا را این‌گونه تعریف کرد:

«وقتی برای ترمیم چت‌اتاق به بام بالا شدم، پسرم نیز برای کمک با من بالا آمد؛ ولی از آنجا که بام لشم بود، او به زمین افتاد و از درد دستش گریه کرد. بلافاصله او را به کوچه‌ی کا فروشی بردم تا معلوم شود چه بلایی بر دستش آمده است. زمانی که شکسته‌بند او را معاینه کرد، گفت: «دستش شکسته و باید فوراً به شفاخانه برده شود و تحت عمل قرار گیرد.» اما من تنها پنجاه افغانی داشتم؛ بیست افغانی کرایه‌ی راه شد و سی افغانی نزد من باقی ماند. توان پرداخت هزینه‌ی عمل در شفاخانه‌ی خصوصی را نداشتم و در شفاخانه‌ی دولتی نیز نوبت دو هفته بعد می‌رسید.»

شوهرم رضا، که کراچی‌ران است، تیلفون ندارد و من هم هیچ وسیله‌ای برای تماس نداشتم، نمی‌توانستم خبر این ماجرا را به او بدهم؛ چرا که اگر در شفاخانه بستری می‌شدم، پسرم به مدت دو هفته بدون اطلاع رضا می‌ماند و ممکن بود از تشویش و نگرانی آسیب ببیند.

به همین دلیل، به خانه می‌روم؛ وقتی شب رضا به خانه بیاید، ماجرا را برایش تعریف می‌کنم و فردا پسرم را به شفاخانه می‌آوریم و بستری می‌کنیم.

از آنجا که سی افغانی نزد من باقی مانده بود، از درایور خواستم که اگر ممکن است کرایه را از من نگیرد تا بتوانم این مبلغ را در کار مهم دیگری صرف کنم؛ اما درایور شرط گذاشت که «حق نشستن در چوکی را ندارید.» من تحمل کردم، زیرا پسرم توان ایستادن نداشت. وقتی او سعی کرد به چوکی نزدیک شود، صدای خشم درایور بلند شد.

با شنیدن این سخنان، صوفیه دستمال کاغذی برداشت و بی‌اندازه گریه کرد. فوراً کلینر را صدا زد؛ کرایه‌ی خاله قندی گل و پسرک را پرداخت و آن‌ها را روی چوکی نشاند. سپس به‌آرامی به دستکول خود دست برد و مقداری پول به خاله قندی گل داد و گفت:

«خاله قندی گل، با این پول تداوی پسرت را انجام بده و برای او میوه و غذای خوب تهیه کن. من حاضرم تمام مخارج شما را بپردازم؛ اصلاً نگران نباش.»

وقتی خاله قندی گل این سخنان را شنید و پول را دید، از خوشحالی همچون پرواز کرد. صوفیه ادامه داد:

«خاله جان، وقت تلف کردن خطرناک است؛ چون دست بچه‌ات عمیقاً شکسته و باید فوراً به شفاخانه بروی.»

در همان لحظه، خاله قندی گل متوجه شد که یکی از همسایه‌ها، نسرین، در موتر سرویس حضور دارد. فوراً او را صدا زد:

«نسرین! نسرین!»

نسرین که متوجه صدا شد، پرسید: «خاله قندی گل، خیریت است؟» خاله قندی گل ماجرا را برای او بازگو کرد و گفت:

«من به شفاخانه‌ی خصوصی می‌روم تا پسرم، صابر، تحت عمل قرار بگیرد. لطفاً آدرس شفاخانه را به رضا بده و تمام ماجرا را برای او توضیح بده تا نگران نشود و به دنبال ما بیاید.»

نسرین پاسخ داد: «درست است.» و مقداری پول نیز برای کمک پرداخت کرد.

صوفیه، خاله قندی گل را تا شفاخانه همراهی کرد، تمام مخارج او را پرداخت نمود و هر روز از حال او جویا می‌شد؛ حتی کاکا رضا نیز به شفاخانه آمد. بعدها، صوفیه تصمیم گرفت که هر ماه مبلغی پول به خاله قندی گل بدهد تا از هزینه‌های بعدی کاسته شود. در پایان، عمل دست صابر موفقیت‌آمیز بود و او بهبودی یافت؛ همچنین چت‌خانه نیز ترمیم گردید. خاله قندی گل از صوفیه به خاطر تمام زحمات و مساعدت‌هایش صمیمانه تشکر كرد.

مهربانی و همدلی صوفیه زندگی خاله قندی گل را دگرگون کرد. این ماجرا نشان می‌دهد که با محبت و یاری به موقع، می‌توان سخت‌ترین مشکلات را پشت سر گذاشت و زندگی را به سوی روشنایی هدایت کرد.

مدینه حقمل
Website |  + posts

مدینه حقمل اوس په امریکا، ورجینیا کې د سایبري خوندیتوب زده کړې کوي. د جمهوریت پر مهال، هغې د سترې محکمې د دیوان جزا په ریاست کې دنده درلوده.
اغلې حقمل په تجارت، قضا، او څارنوالۍ کې لیسانس ترلاسه کړی دی.

مدینه حقمل
مدینه حقملhttps://hoyat.news/
مدینه حقمل اوس په امریکا، ورجینیا کې د سایبري خوندیتوب زده کړې کوي. د جمهوریت پر مهال، هغې د سترې محکمې د دیوان جزا په ریاست کې دنده درلوده. اغلې حقمل په تجارت، قضا، او څارنوالۍ کې لیسانس ترلاسه کړی دی.
اړوندې لیکنې

ځواب ورکړئ

تبصره مو ولیکئ!
نوم مو دلته ولیکئ

- Advertisment -
Google search engine

ډېرې لوستل شوې لیکنې

وروستۍ تبصرې