نویسنده: مدینه حقمل
فاطمه در میان همصنفان و دوستانش به دلیل زیبایی و فهمیدهگی، از محبوبیت خاصی برخوردار بود. دختری با موهای طلایی، رخسار سفید و قامتی بلند که نامش در سراسر قریه بر سر زبانها بود.
او با پدر، مادر، برادران و خواهرانش در خانهای که از میراث پدری به آنها رسیده بود، زندگی میکرد. اما کاکاهایش شدیداً با درس خواندن دختران مخالف بودند و حتی رفتن به مدرسه را برای آنان جایز نمیدانستند. با این حال، فاطمه دختری با آرزوهای بزرگ و ارادهای استوار بود. از همان کودکی علاقه شدیدی به درس خواندن داشت و رؤیای این را در سر میپروراند که روزی مکتب را به پایان برساند و قاضی شود تا در قریهاش خدمت کند.
به دلیل مخالفتهای خانوادهی پدری، فاطمه با کمک و حمایت پدر، مادر و برادرانش، پنهانی در مکتب قریه درس میخواند. پس از تعطیلی مکتب، به مادرش در کارهای خیاطی کمک میکرد و با درآمد حاصل از خیاطی و زراعت، زندگیشان را میچرخاندند. مادرش هر صبح پارچههایی را که از مردم قریه برای خیاطی میگرفت، روی طناب میانداخت تا حواس کاکاهای فاطمه را از رفتوآمد او به مکتب پرت کند. این ترفند، بهترین راه برای ادامه تحصیل فاطمه بود.
او توانست تا صنف دهم درس بخواند. اما یک روز، زلزلهی شدیدی در قریه رخ داد و دیوارهای مکتب فرو ریخت. برخی از شاگردان زخمی شدند و اداره مکتب از مردم قریه خواست برای کمک بیایند. کاکای فاطمه نیز برای کمک به مکتب رفت. اما در میان جمعیت، ناگهان چشمش به فاطمه افتاد که با لباس مکتب، سطلی آب در دست، به شاگردان زخمی آب میداد. خشم کاکایش دوچندان شد.
او با عصبانیت به طرف فاطمه رفت و فریاد زد:
— دختر! اینجا چه میکنی؟ چطور با این ننگ زندگی کنم؟ چگونه با مردم قریه روبهرو شوم وقتی بفهمند که برادرزادهی سردار در مکتب درس میخواند؟!
بدون هیچ حرفی، دست فاطمه را گرفت و به خانه برد. با عصبانیت تمام اعضای خانواده را جمع کرد و از پدر فاطمه خواست که فوراً مانع رفتن دخترش به مکتب شود؛ در غیر آن، رابطهاش را با او قطع خواهد کرد. پدرکلان فاطمه نیز هشدار داد:
— اگر به حرف ما گوش ندهی، تو را از خانه و زمین میراثی محروم میکنم!
اما پدر فاطمه که مردی دانا و مهربان بود، قرآن را با ترجمه و تفسیر خوانده بود و میدانست که آموختن علم بر زن و مرد مسلمان فرض است. او در پاسخ گفت:
— حاضرم از تمام حقوقم بگذرم، حتی اگر مجبور شوم در خیمه زندگی کنم، اما مانع درس خواندن دخترم نمیشوم!
این سخن، خشم خانوادهاش را بیشتر کرد. او و خانوادهاش را از خانه بیرون کردند. پدر فاطمه که جز زراعت درآمدی نداشت، قادر به کرایهی خانه نبود و همراه با خانوادهاش در دامنهی یک تپه خیمه زد. با درآمد اندک خیاطی، زندگیشان را سپری میکردند.
یک روز، فاطمه به مادرش نگریست و گفت:
— مادرجان، من باعث بدبختی شما شدم. کاش این اتفاقات نمیافتاد…
اما مادرش دستان او را گرفت و گفت:
— هرگز اینگونه فکر نکن! قول بده که خودت را مقصر ندانی و برای رسیدن به آرزوهایت بجنگی!
فاطمه با جدیت بیشتری به تحصیل ادامه داد. سرانجام، صنف یازدهم و دوازدهم را نیز با نمرات عالی به پایان رساند و در امتحان کانکور شرکت کرد. با حمایت والدینش، برای اشتراک در امتحان به کابل رفتند. در کابل، پدرش با یکی از دوستان قدیمیاش روبهرو شد که اتاقی را در اختیار آنها گذاشت و پیشنهاد کرد که به کابل کوچ کنند.
پس از اعلام نتایج کانکور، فاطمه با بلندترین نمره به دانشکدهی شرعیات پوهنتون کابل راه یافت. او علاوه بر تحصیل، در یک آزمون رقابتی شرکت کرد و در آن موفق شد، که برایش درآمد خوبی نیز به همراه داشت. پس از فارغالتحصیلی، دورهی استاژ قضا را سپری کرد و بهعنوان قاضی در یکی از محاکم مقرر شد.
یک هفته بعد، با یکی از اقوامش نامزد شد. نامزدش به او وعده داد که برای ادامهی تحصیل در مقطع ماستری، او را به لندن خواهد برد. فاطمه از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید و باور نمیکرد که روزی اینقدر خوشبخت شود.
یک روز، ساعت یازده صبح، از دفترش به برادرش زنگ زد و گفت:
— تیلفون مادرم جواب نمیدهد. میخواهم با او صحبت کنم.
وقتی مادرش گوشی را گرفت، فاطمه با خوشحالی گفت:
— مادرجان، میخواهم به بازار بروم و چند جوره لباس بخرم. حشمت (نامزدم) رنگ سبز و یاسمنی را دوست دارد. قرار است روز جمعه به کابل بیاید. میخواهم آماده شوم تا برای استقبالش به میدان برویم. اجازه است؟
مادرش لبخند زد و گفت:
— بلی دخترم، متوجه خودت باش. خوشحالی تو، خوشحالی ماست!
فاطمه خندید و گفت:
— مادرجان، من موفقیتم را مدیون شما هستم.
اما سرنوشت، تقدیر دیگری برایش رقم زده بود…
زمانی که فاطمه از دروازهی محکمه بیرون شد و بهسوی بازار رفت، ناگهان انفجاری مهیب رخ داد. در یک لحظه، موهای طلایی، رخسار سفید و قامت استوارش در خون و دود و باروت غلطید. پرندهها نیز بر معصومیتش اشک میریختند.
خبر شهادتش که به مادرش رسید، او دچار سکتهی مغزی شد. پدرش که تاب این غم را نداشت، بیناییاش را از دست داد. برادرش که بهتازگی صاحب موتر شده بود، از شدت اندوه تصادف کرد و زخمی شد.
و اینگونه، تمام خوشیهایی که با سختی و تلاش به دست آورده بودند، با یک حادثهی تلخ از بین رفت. فاطمه رفت، اما نامش تا ابد در میان هزاران دختری که رؤیاهایشان را با خون نوشتند، زنده ماند…